آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

برای پدرت می نویسم

می گفتم: دوست دارم دخترم شبیه پدرش باشد   و چرخ زمانه به کام من چرخید و آرشیدا شبیه پدرش شد و حالا تمام لحظه هایی که حضور نداری نگاه آرشیدا که چون نگاه تو، لبخندش که خنده تو و چهره اش که مانند تو و وجودش که وجود توست با من است. و این یعنی شانس بزرگ زندگی من                                                    دنیای من شما ...
27 بهمن 1391

هدیه آسمانی من

زمستان به نیمه رسیده است و تو به سرعت باد رشد می کنی و فقط من فرصت دارم بزرگ شدنت را ببینم. بدون فرصتی برای نگاهی دوباره.   هر روز زیبای های بیشتری در وجودت نمایان می شود و فرصت دیدن آنها گاهی به اندازه یک لبخند برای من و پدرت است. خدا را شکر می کنم که توانایی و سالم، هوشیاری و دانا. گاهی غصه می خورم که چرا وزن نمی گیری اما وقتی شیطنت و تلاشت را می بینم وقتی درخواست هایت برای بلند شدن را می بینم خدا را شکر می کنم که سالمی. خلاصه هر چه بگویم کم گفته ام که تو هدیه آسمانی من هستی
23 بهمن 1391

راز آتش...

و چشمانت راز آتش است ... هنگامی که به چشمهایت چشمانم را دوختم گرمای نگاهت را حس کردم ودیدم شراره ای در چشمان گرمت موج میزند...دریافتم که چشمانت راز آتش است وعشقت پیروزی آدمی است... نگاهم را قلبت دوختم دیدم دریایی از محبت را درون قلبت هر ماهی را که شناور است نوعی پیروزی است...دریافتم که عشقت هم نوعی پیروزی است... پس روی ساحل قلبت جمله ای نوشتم که این جمله وصف چشمانت وقلبت بود اما این جمله را موجهای نیلگون قلبت نتوانست پاک کند چون هر موجی که می آمد به آرامی این جمله را نوازش میکرد و میرفت واین نشانگر این بود که قلبت و عشقت آرام است و هیچ جمله و هیچ کس را از بین نمیبرد عاشقانه دوستت دارم ...
9 دی 1391

گام اول

پرنسس زیبای من   امروز وقتی از سرکار اومدم دنبال تو تا با هم برگردیم خونه دیدم که مامانی و بابایی هم خونه خاله مینا بودند.   وقتی یکم نشستم بهم گفتن آرشیدا یه کار جدید یاد گرفته. داشتم با خودم فکر می کردم یا صدای جدیدی در میاری یا ....نمی دانم هر چیزی به فکرم رسید بغیر از اینکه تو با کمک بابایی سرتاسر خونه رو با قدم های کوچکت راه بری. مادر از این رشد بی وقفه ات خوشحالم
9 دی 1391